یه موتور گازی داشت
که هرروز صبح و عصر سوارش میشد
و باش میومد مدرسه و برمیگشت .
یه روز عصر …
که پشت همین موتور نشسته بود
و میرفت
رسید به چراغ قرمز .
ترمز زد و ایستاد !!
یه نگاه به دور و برش کرد
و موتور رو زد رو جک
و رفت بالای موتور و فریاد زد : الله اکبر و الله اکــــبر …
نه وقت اذان ظهر بود نه اذان مغرب . اشهد ان لا اله الا الله …
هرکی آقا مجید و نمیشناخت غش غش میخندید
و متلک مینداخت
و هرکیم میشناخت مات و مبهوت نگاهش میکرد
که این مجید چش شُدِه!؟
قاطی کرده چرا!!
خلاصه چراغ سبز شد
و ماشینا راه افتادن
و رفتن .
آشناها اومدن سراغ مجید که آقااا مجید ؟
چطور شد یهو ؟
حالتون خوب بود که !
مجید یه نگاهی به رفقاش انداخت
و گفت :
“مگه متوجه نشدید ؟
پشت چراغ قرمز یه ماشین عروس بود
که عروس توش بی حجاب نشسته بود
و آدمای دورش نگاهش میکردن .
من دیدم
تو روز روشن
جلو چشم امام زمان داره گناه میشه
. به خودم گفتم چکار کنم؟
که اینا حواسشون از اون خانوم پرت شه . دیدم این بهترین کاره !”
همین
خاطرات شهید مجید زین الدین
موضوعات: محاسبه اعمال, داستانک, سخنی از بزرگان, شهید, گناه, امر به معروف و نهی ازمنکر, شهید مجید زین الدین, شب عروسی
[پنجشنبه 1395-03-13] [ 11:35:00 ق.ظ ]